:(
دیروز سیامک ظهر رفته بود خونه مامانم تا دستگاه ساندویج میکرمون و بگیره و بهم زنگ زده که رها شب بیا اینجا
منم بهش گفتم نه سیام میخوام برم خونه ، ظرفا مونده باید بشورم و دیگه هیچی نگفت
بعد
افسانه زنگ زد و گفت که دست رضا _ داداشم مو برداشته
سیام تا این و سنید گفت رها شب میام دنبالت بریم یه سر به مریض بزنیم و اون لحظه من که دلم نمیخواست برم یکم غر زدم و سیامک اما گفت که باید بریم و نریم زشت میشه و ازین حرفا
آخه یکی نیست بگه ، چرا زشت میشه
مگه داداشه من نیست
دلم نمیخواد بریم ، اصلا بذار ناراحت شه
به هر حال ، تنها کاری که تونستم بکنم این بود که بگم واسه شام نریم تا نیم ساعته یه سر بهشون بزنیم و بر گردیم
ساعت 10 سیام اومد خونه و تا ده و نیم یه شام خوردیم و تا حرکت کنیم و یه بستنی واسه اونجا بخریم و برسیم شد یازده
من دیگه داشتم میمردم از خستگی که دیگه انقد خمیازه کشیدم تا نزدیک ساعت 12 رضایت داد بریم خونه
تو راه رفتن به خونه
سیامک دید که چراقای خونه مادر شوهریم روشنه و بهم گفت که مریم هنوز نرفته و اونجاست
انقد میچسبه الان بری یه چای اونجا بخوری
من و میگی ی ی ی ی یدلم میخواست ..............
فک میکنم زیاده روی های سیام باعث میشه کلا من از مهمونی رفتن بیافتم و حساس شم و نخوام که جایی برم
واقعا این واسم مشکل شده
نمیدونم چی کار کنم که بتونم تعادل و نگه دارم